من را بگو بی گفتگو در بند چشمانت شدم
می )خوردم و( می )خوردم و هر دم پریشانت شدم
باشد جهانی پیش رو فرهاد و مجنون رو به رو
چشمم نبیند غیر تو در گیر طوفانت شدم
گفتی زخود بی خود منم شیدای عشق تو منم
جان می دهم در راه تو دلبند احسانت شدم
روزی ز بیم دشمنان گفتی نباشم در امان
بیمار و افسردم ز غم جان دادم و جانت شدم
آهسته بوسیدی مرا رسوا شدم زین ماجرا
دل کندم از شهرو دیاربی تاب و گریانت شدم
از عشق تو دل خون شدم لیلای بی مجنون شدم
هی مردم و هی مردم و بیهوده قربانت شدم
در خویشتن می سوختم از شکوه ها لب دوختم
ماندی زحالم بی خبر روزی که مهمانت شدم
مدینه ولی زاده جوشقان
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: اشعار ، ،
برچسبها: